سخنی ا زعشق

امروز داشتم با خودم فکر می کردم که چقدر جای چیزی به نام عشق تو زندگی ما خالی است . هر چند که خودم شخصا باید اعتراف کنم که تا چند سال پیش اصلا به ان فکر نمی کردم اما الن نگاه می کم بیشتر درد ها و بی صبری های ما در زندگی این است که ما با دوست داشتن بیگانه ایم  . راستی چند نفر از ما صبح که چشم باز می کنیم یاد اووری وجود کسی قلبمان را به طپش می اندازد و این که کسی هست که دوستش داریم و دوستمان دارد  لبخند را بر لبمان می نشاند مگر نه این است که مبنا افرینش انسا بر عشق بوده پس چرا  همه سعی میکنند که ان را نفی کنند  البته من سخنم با دوست داشتنی است که شاید امروز رنگی ندارد و ما ایرانیان را عبوس و اخمو کرده است ایا زمان ان نرسید ه است که به گونه ای دیگر نگاه کنیم ؟

سلام گل به تو ای گل نشانم سلام از منبه یار مهربونم تو را دوست دارم اندازه جانم
با به تو رویا رسید خواب پریشانم    با تو چی بخواهم بیش از این برای ماندن
 امیدوارم روزی همه شما معنای دوست داشتن را در یابید

با لا خره پس از این همه نگرانی و سردر گمی اوضاع رو به بهتر شدن و ارامش می رود  اما این مدت برای من تلنگری بود که کمی واقع بینانه تر  به مسائل نگاه کنم و غرور بی خهت را کنا ربگذارم تا بتوانم موهبت های خداوند را که در نزدیکی من بوده و من نمی دیدم را درک کنم هر چند که در پس تمام این مسائل این پول بود که مهمترین نقش را بازی میکرد و خواهد کرد و من اکنون میبایست با اون شدیدا کنار بیایم .
پس از سالها درد و سختی علی از این مصائب  ازاد گشت و به دنبال ان مریم  نیز از این همه سختی و مرارت رها گردید و الان برای تمدد روح دعوت ما را پذیرفت که بیاید به او که فکر میکنم دوباره اندیشه های خوفناک گذشته ام در مورد یک زن بیوه با کج فکری ها و ذهنیت های کریه فرهنگ کهنه و کثیف جامعه ام زنده می گردد و درد ی تلخ در وجودم جریان می یابد که پس از این همه غم بیماری و از دست دادن همسر غم های ملامت ها و نگاه  های زشت مردان گرگ صفت  را چگونه باید تحمل کند و الان دیگر زندگی او در سایه ای وهم انگیز فرو خواهد رفت و من به این می اندیشم که تا کی ما در این وجدان پر تزویر خواهیم ماند و به نخواهیم اندیشید که ما تنها کاری که نمی کنیم همانا چیزی بنام زندگی است  .
دارم فکر میکنم  اندیشه هایم را وبلاگ زنان پارسی به جا بگذارم

حرفهایی با خودم

میترا جون سلام
 می بینم  زانوی غم بغل گرفتی و عمیق تو فکری  چهره ات هم که غمگین وخسته است. چی شده دختر؟ باز چی شده ؟
نکنه گذاشته باشی روزگار با تو هر چی می خواهد بکنه. مبادا اسیرش شده باشی وجلوی مسائل زندگی کوتاه اومده باشی و احساس شکست و نا توانی کنی. نه من که باورم نمیشه  هر چی باشه تو کلی روانشناسی خوندی یک عمر سعی کردی خودت  و اادم ها رابشناسی  راههای شاد بودن و بی خیال مشکلات(ای ببخشید باید بگم  مسائل)شدن را یاد گرفتی این همه حل المسائل این و ان بودی هر کی حرف های دلش سنگین میشد می موند چه کنه سه سوته زنگی می زد که بریم بیرون کلی حرف دارم بزتم دارم می ترکم . بیا که بهت شدید نیاز دارم و تو سنگ صبورش می شدی . حالا خودت نشستی و داری غصه می خوری که چی ؟
که یک عمری درس خوندی و زحمت کشیدی و سعی کردی بینش ومعرفت کسب کنی که ادم درستی باشی و حالا یک ماه داری می گردی و نمی تونی یک خانه  مناسب پیدا کنی ک از پس کرایه اش بر بیایی.  دبیر مملکتی اما یا نمی تونی وام بگیری یا باید وام ۲۵٪ بگیری .حال که نیاز داری کسی باشه که یک خورده درد دل کنی  تنهای تنهایی و بقیه کار دارند ، هوا گرم نمی تونند پیش تو بیاند. برای یک وام گرفتن کلی ناز و عشوه میان .یکی پیدا میشه حسابی سر کارت میذاره که برات یک کاره نیم وقت پیدا میکنه ولی ازش بوی کثافت کاری بلند میشه و تو یک شب تا صبح اشک می ریزی که چرا ادمها این قدر پست شدند وهمه چی بی ارزش.
پاشو این حر ها را بگذار کنار یک راهی پیدا کن خودت را از این حالت بیرون بیاری که دنیا اصلا ارزش این حرف ها رانداره بلند شو راه هایی که یاد گرفتی را انجام بده که بفهمی چقدر تو توانا یی و از پس همه چیز بر میایی