بادبادکی می سازم، از کاغذ و رنگ،

با دنباله ای به بلندای زمان.

این، حلقه حلقه خاطرات من است که در هم گره می خورد.

 

منمو، پنجره و بادبادک.

 

بادبادکم،

خسته،

عبور می کند از وجودم ،

تا به پرواز درآید.تنهایی

خیس از بارانِ چشمانِ غم آلودِ من است.

 

ای باد،

آرام و آهسته به پرواز دربیاورش.

آن خاطرات من است که در دنباله ی آن می چرخد.

پیچش تقدیر مرا می بینی؟

 

تا کجا خواهد رفت؟

به کجا خواهد رسید؟

 

نخ آن ول می شود از دستم.

من ِ خسته،

چه ناباورانه به آن می نگرم.

 

منمو، پنجره و ....

 

پنجره را می بندم،

تا نبینم دور شدنش را

که چه بی پروا به دور دست می رود.

بی خبر از

آنچه که در راه است.

 

 

آه،

بادبادکم، رفتو منو تنها گذاشت.

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 05:28 ب.ظ

نوشته زیبای بود از ان لذت بردم

محمود پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 04:00 ب.ظ http://aboaftab.blogsky.com/

سلام!
قشنگ بود
چه دیر به دیر مینویسی!
دیگه به ما سر نمیزنی؟

پریسا جمعه 19 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:21 ب.ظ http://www.soratyiaa.blogsky.com

وب قشنگی داری به منم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد