بادبادکی می سازم، از کاغذ و رنگ،

با دنباله ای به بلندای زمان.

این، حلقه حلقه خاطرات من است که در هم گره می خورد.

 

منمو، پنجره و بادبادک.

 

بادبادکم،

خسته،

عبور می کند از وجودم ،

تا به پرواز درآید.تنهایی

خیس از بارانِ چشمانِ غم آلودِ من است.

 

ای باد،

آرام و آهسته به پرواز دربیاورش.

آن خاطرات من است که در دنباله ی آن می چرخد.

پیچش تقدیر مرا می بینی؟

 

تا کجا خواهد رفت؟

به کجا خواهد رسید؟

 

نخ آن ول می شود از دستم.

من ِ خسته،

چه ناباورانه به آن می نگرم.

 

منمو، پنجره و ....

 

پنجره را می بندم،

تا نبینم دور شدنش را

که چه بی پروا به دور دست می رود.

بی خبر از

آنچه که در راه است.

 

 

آه،

بادبادکم، رفتو منو تنها گذاشت.