امروز دوباره برای مدت کوتاهی است که در منزل پدری ساکن شدم با این تفاوت که از اخرین روزی که از این خانه و محله جدا شدم ۱۰ سال گذشته و هم من و هم این جا خیلی تغییر کرده اما جالب است که احساس من اصلا عوض نشده و هنوز هم همان دختر ۱۸ ساله ای هستم با ارزو ها و رویا های زیبا و هنوز هم می دانم که  به ان چه می خواهم می رسم تفاوت من با ان هایی که هنوز این جا هستند ای است  که من به کم قانع نیستم و نمی توانم  خودم رابا با هر شرایطی که سرنوشت برام مقدر میکنه وفق بدهم دوست دارم بروم جلو 
دستان تو خواهران تقدیر منند    مناز دهکده تقدیر خود سخن میگویم

شروعی دوباره

باز هم از صفر باید شروع کنیم  خودمان خنده امان می گیرد که بالاخره ما از رو می رویم یا روزگار هر چند در پس اینخنده ها اشکاهایمان را فر می بریم کهخ مبادا چشمان ناپاکی در نگاه اندازد و از حس دلسوزی بر ما طمع بندد جون اکنون محبت معنایی بیش از این ندارد می دانیم که تندرستی مانند بیماری مسری است و ما میرویم که جنبه های زیبای ان را در پیش چشمان دیگران به نمایش گذاریم


زنده باد زنان بزرگ گمنام