یک گوشه

هوای سرد  زمستانی به شد ت بر صور تش می کوبد و سرما تا اعماق وجودش را ه میابد.د رحالی که منتظرایستاده به حرکات دیگران نگاه میکند که چگونه هرکس در تلاش است تا هر چه زودتر سرپناهی بیابد تا از دست این سرمای نابکار نجات یابد . به خود می اندیشد و ناخود اگاه  تمام زندگی اش در مقابل چشمانش به حرکت در می ایند . کم کم دوران جوانی را پشت سر می گذارد و در ابتدای ورود به تاریخ جدیدی از زندگی اش است .همراه مرور خود احساسات گره خورده با انها نیز می ایند و غمی سرد به سرمای  زمستان بر دلش می نشیند.اندکی بر خود می گرید و اندکی نهیب که هنوز زود است برای ایستادن و راه برای رفتن بسیار .هنوز منتظر است او که باید میا مدکمی دیر کرده است  و از این همه سرما دلخور است . نگاه  بر می گرداند پیرمردی سفید موی ان طرف زیر پل  می بیند که با نگاه ملتمسش از او می خواهد تا جورابی از او بخرد  وجودش یخ می بندد به سوی او می رود و اسکناس ۵۰۰ تومانی در دستش می گذارد پیرمرد خوشحال میشود و لب به دعا می گشاید و او کمی احساس ارامش  میکند. همیشه نسبت پیرمردهای سفید موی احساس خاصی داشته و در لابلای چین و چورک چهره هاشان داستانی راجستجو می کند انگار می خواهد معنای زندگی را از انها دریابد انهایی که گذر لحظه ها غرور جوانی اشان را شکسته و خمیده و فرسوده اشان نموده و شاید نمایشی از خود در ایند ه ای نه چندان دور را می نگرد.!؟

چقدر دیر کرده؟   نه او  بی قرار است و تاب انتظار ندارد .اما هنوز زود است برای خاموش شدن و سکوت  هنوز زمان برای پیش رفتن هست برای ماندن برای گفتن  و برای رسیدن...اما در ورای تمام این بودن ها یک چیز نیست و ان دلی برای دریافت تمام این بودن ها.