من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نو میدی خود معتادم
گوش کن 
وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه  در او بیم فرو ریختن است
 ابر ها  همچون انبوه عزاداران
لحظه با ریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از ان دیگر هیچ
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من وتوست

روز گار تهایی

روزهای بهانه وتشوبش  
روز های ترانه واندوه
روز های سکوت بی فر جام
از فغان نگفته ها انبوه
روز های سکوت تنهایی
هی هم انس خویشتن گشتن
سال خوردن به کوچه های غریب
تیغ افسوس بر فرق افکندن

امروز اولین روزی است که من کار این وبلاگ نوشتن را اغاز کردم و و چرا به این صورت شروع شد خودم هم نمی دانم . فقط می دانم که برای همه ما ادمها چنین روزهایی وجود دارد بدون این که بخواهیم و یا از قبل پیش بینی حضورش را کرده باشیم اما ان چه که مهم است نوع بر خورد ما با این روز هاست و این که چطور از انها بیرون بیاییم ادمی شده باشیم داغون و متلاشی -یا ادمی که روحش صیقل خوره از سوهان غم و حادثه درد وبزرگ شده و الان می تواند محکم تر پا یش را بر زمین سحت زندگی بگذارد .فکر می کنید برای ما کدام بهتره که تو این چند روز زدگی  تو لاک غم فرو برویم یا این که ازش لذت ببریم  ؟ شما چی فکر می کنید؟
اگر از زلزله بم زنده بیرو ن امده بودید زندگی را چه رنگی می دیدید؟