من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نو میدی خود معتادم گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟ در شب اکنون چیزی می گذرد ماه سرخست و مشوش و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است ابر ها همچون انبوه عزاداران لحظه با ریدن را گویی منتظرند لحظه ای و پس از ان دیگر هیچ پشت این پنجره یک نا معلوم نگران من وتوست
زیباست. چقدر سخت است که پرده بر پرده زده اند و هر سخنی را باطنی خواستنی است. پایانی هم نیست.
خیلی خیلی عالی نوشتی. شعر از خودته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از عشق بگو
بیدار شو