من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نو میدی خود معتادم
گوش کن 
وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه  در او بیم فرو ریختن است
 ابر ها  همچون انبوه عزاداران
لحظه با ریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از ان دیگر هیچ
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من وتوست

نظرات 3 + ارسال نظر
سام چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1383 ساعت 10:34 ب.ظ

زیباست. چقدر سخت است که پرده بر پرده زده اند و هر سخنی را باطنی خواستنی است. پایانی هم نیست.

مینو چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1383 ساعت 11:15 ب.ظ

خیلی خیلی عالی نوشتی. شعر از خودته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از عشق بگو

محرم راز جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 09:09 ق.ظ

بیدار شو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد