روز جمعه است و همه خانه مادر بزرگ جمعند .بگو مگو و سرو صدا و گاهی هم اعتراض مادر بزرگ نسبت به شیطونی بچه ها ،روزهای جمعه همیشه به همین منوال بوده و هست خاله ها و دایی ها و دوستان و آشنایان هر کدوم که دوست داشتند ان جا هستند ،مگر چه اتفاقی بیفته که کسی غایب باشه ،خانه مادر یزرگ زیاد بزرگ نیست از دو تا اتاق تشکیل شده که یکی از انها  دو اتاق تو در تو است با وسایل و امکانات ساده ، اتاق دیگر هم اتاق مهمان است که کسی نباید وارد ان شود والبته این تهدید برای بچه های شری مثل دخترک و بقیه هیچ وقت جدی گرفته نمی شود و انها هر کاری که دوست داشته باشند می کنند.

دخترک و  بقیه به امید مادر بزرگ می ایند البته پدر بزرگ هم هست، خوب یک کمی بد اخلاق است و این باعث شده تا همه بگند خانه مادر بزرگ. 

همه چیز ساده است و بی ریا،موقع ناهار سفره پهن  می شود  سفره ای که سر تاسر اتاق را پر میکند و غذای ساده و در حد وسع انها.

 دخترک  با خود می اندیشد که : من این جا نمی مانم بزرگ که شدم از این جا میروم در س می خوانم کار می کنم و پولدار و با کلاس می شوم . من این زندگی ساده را دوست ندارم....،

سالها می گذرند و دخترک می رود  و جای او جمعه ها کنار سفره مادر بزرگ خالی می ماند روزگار برای او تغییر میکند اما  خانه همان خانه است و جمع  همان جمع.

او بزرگ می شود با کلاس میشود و جذاب و دوست داشتنی، با ادمهای متفاوت اشنا میشود و به خانه های ادمهای پولداری که همیشه در ذهن داشت سر ک می کشد  و برا ی خود جستجو ها میکند،اما یک چیزی را در  وجود خود و انها خالی میبیند یک احساسی که نمی داند چیست؟ و باعث شده که خشنود نباشد.

اکنون دخترک باز گشته و همانی شده که می خواسته،خانه هست دخترک هست احساس گمگشته هست اما یک چیز نیست ان جمع با صفا ،ساده اخه فقط مادر بزرگ نیست


                                                                   

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد