من و او

امروزبه دیدار یکی از دوستانم در یک کار گاه صنایع دستی بسیار زیبا رفتم  تا در مورد کاری با او  صحبت کنم که با صاحب ومدیر انجا  مجددا اشنا شدم وبه مقایسه او باانچه در ذهن نقاشی کرده بودم با واقعیت و جودی اش بود پرداختم ودرپی گپ دوستانه ای که با هم داشتیم معلوم گشت  او را قبلا ر مدرسه دیده ام و من دبیر دختری از اقوام ایشان هستم که از قضا در ریاضیات تعریف چندانی  هم ندارد  .اودر اولین کلام با ترفندی زیرکانه مرا در عمق دوستی و اعتماد با دوستم زیر سئوال برد و این برایم جالب بود . او را انسانی یافتم با اندیشه والا و عارف مسلک با ویژگی های شخصیتی خاص و جذاب که نا خوداگاه هر روحی را به سوی خود می برد و تحت تاثیر قرار میدهد و دوست من نیز اشفته وشیفته این روح واندیشه قدر گشته بهطوری که حاضر است با کمترین دستمزدی انجا کار کند و  این علت تغییر رفتار اواست.که مرامتعجب ساخته بود. در راه برگشت با خود می اندیشیدم ما ادمها چقدر نیاز داریم تا کسی رابیابیم تا خلائ های وجودمان را پر کند؟!
کسی که دوست داشتیم و داریم چون او باشیم و کسی که به ظاهر قطعه گم شده   ماست و می تواند ما را  کامل کند . اما ایا همواره  باید این گونه با شد؟و یا نه ؟ بهتر انست که همچون اویی باشیم که در مقابل ماست انی شویم که همواره در ذهن مان بوده ایم      و خود حفره های وجودمان را پر کنیم  خود قطعه گمشده خویش گردیم .
 ایا این زیبا تر نیست؟
نظرات 1 + ارسال نظر
اصف چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:40 ب.ظ http://www.live1383.blogsky.com

داستان زیبایی نوشتی آفرین موفق باشی
تحلیلت هم زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد