زمانی بس طولانی گذشته است
از انچه خواهان گفتنش بودم با تو
و گویی دگر شنیدنش در حوصله زمان هم نمی گنجد
که هرحرفی و حقیقتی صدای زمان خود را می طلبد
و گذر ایام مهر سکوت را برای ابد بر ان زده است
و ان چه هنوز باقی است
و زمان درمانی برای ان نیافته
سنگینی نا گفته های تلمبار گشته
بر قلبم
روحم
و جزء جزء وجودم است
.
ترسم از انست که دوران تمام سخن ها به پایان رسد
و من
با تو سخنی نگفته باشم
تویی که از تمام حوادث ر وزگار برگزیدمت
تا سنگ صبور تنهایی شب ها یلدایی ام باشی.
وحشتی سرد وجودم را فرا گرفته
و اندیشه از دست دادنت لرزه بر اندامم فکنده
حس سوز سرمای جدایی
در لحظه های بی تو بودن
رفتن
و دوباره و دوباره گوش سپردن به ناله های تلخ برگ هایی
که دست پاییز سرنوشت
بی رحمانه زیر پای عابرانی خسته چون من ریخته.
صدایی می اید
صدایی تلخ،
سرد
و غم انگیز
گوش کن، می شنوی
صدایی از اعما ق دره های هستی ام ،
هستی الوده به نیستی
اهنگی غمناک که نای فر یاد گشتن ندارد
و تنها به بودنی چون تمنا بستده کرده است
تمنای ماندن تو
بودنت
برای همیشه .
بمان ، بمان
ا ی گرمی ، تن سرد گشته ام
لبخند لب های یخ بسته ام
و ا ی تبلور دیدگان بی فروغم
تو را همه هستی ام نباز مند است
میترا
دوشنبه 16 خردادماه سال 1384 ساعت 11:07 ق.ظ